ما را در شبکه های اجتماعی بیابید

سریال فارگو و هجو تمام عیار جامعه آمریکا/ احمق‌ها به بهشت نمی‌روند

منتشر شده در

خشایار یحیی‌زاده –

اگر بخواهیم برادران کوئن را در دو چیز متخصص بدانیم لازم نیست راه دوری برویم. این دو مؤلفه‌ آنقدر در کارهای این دو نابغه‌ی دورانِ ما تکرار شده که به راحتی می‌شود اثرش را در فیلم‌هایشان ردیابی کرد: درام جنایی و کمدی سیاه. عصاره و جان‌مایه‌ی سینمای کوئن‌ها گاهی مثل ای برادر کجایی؟، قاتلین مادربزرگ و بعد از خواندن بسوزان بیشتر به کمدی سیاه متمایل است. گاهی هم مثل تقاص و جایی برای پیرمردها نیست درام جنایی در کفه‌ی فیلمشان سنگینی می‌کند. اما در مواردی که مثل فارگو درام جنایی با کمدی سیاه تلفیق می‌شود دستاورد کوئن‌ها به کمال می‌رسد و نتیجه در اغلب موارد شاهکار از کار درمی‌‌آید. سریال فارگو که سال گذشته فصل اولش پخش شد از ابتدا قرار بود با الهام از فیلم فارگو و ایده‌ی ترکیب درام جنایی با کمدی سیاه، همین ایده را در قالب مجموعه‌ای چند قسمتی به نمایش بگذارد. نتیجه تا حد زیادی هم موفق از کار درآمد و برگ برنده‌هایش از بازی‌های خوب مارتین فریمن و بیلی باب تورنتون گرفته تا کارگردانی خلاقانه و فیلمنامه‌ی هوشمندانه، حسابی بحث‌برانگیز شد. در فصل اول اما کفه‌ی درام جنایی از کمدیِ سیاه سنگین‌تر بود و موقعیت‌های کمیکی که فیلمنامه‌نویسان خلق کرده‌ بودند در بعضی موارد و در مقایسه با ایده‌های جنایی سریال نمی‌توانست به نتیجه‌ی فوق‌العاده‌ای برسد. در نهیت حس و حال رعب‌انگیز قصه و حضور بیلی باب تورنتون به عنوان یک آدمکش مهارناپذیر بیشتر توجه ما را جلب کرد تا خل‌وضعی‌های بلاهت‌بار و رفتارهای کودکانه‌ی پلیسِ داستان یا مارتین فریمن بخت برگشته.

حالا اما در فصل دوم مثل خود فیلم فارگو تعادل میان درام جنایی و کمدی سیاه برقرار شده و نتیجه بسیار «کوئنی‌»تر از فصل اول از کار درآمده. تغییرات از همان اولین قسمت‌ها به چشم می‌آیند. دیگر خبری از شخصیت‌های محوریِ معدود نیست و به جایش چند شخصیت اصلی در کنار شخصیت‌های فرعی متعددی قرار گرفته‌اند که هر کدام قصه و سرگذشت خود را دارند و ممکن است در بخشی از قصه به فراخور درام به کاراکتری محوری تبدیل شوند (این اتفاق هم البته در بخشی از قصه می‌افتد تا ثابت شود در فیلمنامه‌ی پرجزئیات سریال هیچ نکته‌‌ای بدون حساب و کتاب تعبیه نشده است). این تعدد شخصیت و تعریف کردن قصه‌ای مرتبط با دو گروه‌ مافیایی باعث شده از یک طرف درام جنایی سریال خونبارتر از فصل اول بشود و تقریبا هیچ قسمتی از قتل و خونریزی خالی نماند. این تعدد شخصیت اما از طرف دیگر باعث شده زمینه برای بسط ایده‌‌های کمدی سیاه آسان‌تر از فصل‌ اول مهیا شود و به اشکال مختلف و درگیر با شخصیت‌های متعدد جلوه‌ای جدید به سریال بدهد. حالا دیگر قرار نیست فقط مارتین فریمن و پلیس زن بهانه‌‌هایی برای خلق این لحن در سریال باشند. به جای آنها از یک طرف یک شخصیتی به تمام معنا ابله به نام پگی بلامکوئیست با بازی تأثیرگذار و غیرمنتظره‌ی کریستن دانست به سریال اضافه شده که کنش‌های احمقانه‌اش در هر ده قسمتِ سریال تمامی ندارد. از طرف دیگر شخصیت‌های دیگری مثل داد گرهارت با بازی جفری داناوان هم در فیلمنامه لحاظ شده‌ که با رفتارهای اگزجره و میمیک‌های اغراق‌آمیز و سرنوشت مضحک وجه کمدی سیاه درام را از زاویه‌ی دیگری تقویت می‌کند؛ کمدی سیاهی که در خلق لحظه‌ای ابزود در میان دیگر سریال‌های این چند سال چند سر و گردن بالاتر می‌ایستد و به لحنی ناب و منحصر به فرد می‌رسد. کافی است تصمیم‌های پگی برای خروج از بحران را به یاد بیاوریم که هر کدام به خلق بحرانی جدید منتهی می‌شود. همینطور اقتدار پوشالی داد را که حتی وقتی با خشونت پیوند می خورد هم مضحک جلوه می‌کند و وضعیت تق و لق او در خانواده‌ی گرهارت را به یادمان می‌آورد. کافی است شخصیت‌هایی مثل مایک میلیگان، لو سیلورسن و هنک لارسون را هم به یاد بیاوریم تا مطمئن شویم صحبت از فصل دوم سریال فارگو بدون اشاره به قوت آن در شخصیت‌پردازی اجحاف در حق این مجموعه‌ی خلاقانه است؛ شخصیت‌هایی که انگار همگی در موقعیتی ابسورد قرار گرفته‌ند و گریزی از آن ندارند.

اما برگ برنده‌ی جدیدی که در فصل دوم غافلگیرمان می‌کند نه فقط ترکیب کم‌نظیر درام جنایی با کمدی سیاه، بلکه هجو تاریخ، فرهنگ و سیاست آمریکاست که خود برادران کوئن هم علاقه‌ی زیادی به دست انداختن آن داشته‌اند و حالا نوا هاولی در مقام خالق سریال با الهام از آنها توانسته قله‌های جدیدی در این مسیر فتح کند. سیبلِ حملات این‌بار نه زمان حال، بلکه بخشی از تاریخ آمریکا در انتهای دهه‌ی ۱۹۷۰ است. قصه مشخصا در سال ۱۹۷۹ می‌گذرد که جامعه‌ی آمریکا بعد از سرخوشی‌های اواخر دهه‌ی شصت و نیمه‌ی اول دهه‌ی هفتاد گرفتار یک جور سردرگمی سیاسی و فرهنگی شده و بحران هویت گریبان جامعه و آدم‌های ساکن در آن را گرفته. حالا بعد از پشت سر گذاشتن چند جنگ بی‌نتیجه و تجربه‌ی بحران سوخت و بی‌معنی شدن شعارهای تبلیغاتی و بی‌اعتباری سیاستمدارهایی مثل رونالد ریگان، با آمریکایی‌هایی گنگ مواجهیم که مثل موجوداتی شبگرد به این سو و آن سو می‌روند و تصور روشنی از گذشته و آینده‌ی خود ندارند. زمان حال هم برایشان در یک جور خلأ می‌گذرد که انگار قرار بوده روزی از آن خارج شوند اما درهای خروجش ناگهان بسته شده و آدم‌هایی مثل پگی را به دست و پا زدن واداشته و آدم‌هایی مثل لو را به نوعی پذیرشِ از سر ناتوانی. نوا هالوی که برعکس فصل اول از چند نویسنده‌ی دیگر برای هجو این فضا کمک گرفته به همان بی‌رحمی برادران کوئن در فیلم‌هایی مثل فارگو یا لبوفسکی بزرگ یا درون لوئیس دیویس نشانه‌های فرهنگ و سیاست آمریکا که در طول سال‌ها مایه‌ی مباهات آمریکایی‌ها بوده را به هجو می‌کشد با ابزارهایی مثل موسیقی (با بازنوازی ساوند ترک‌های مشهور فیلم‌های خود کوئن‌ها)، استفاده از نریشن (با صدای مارتین فریمن)، غافلگیری‌های روایی (مثل عوض کردن راوی داستان) و حتی نزدیک‌شدن به حس و حالی فانتزی (استفاده از بشقاب پرنده!) پازل دستاورد خود را تکمیل می‌کند؛ دستاوردی که قطعا در میان بهترین سریال‌های سال قرار می‌گیرد و مخاطبان زیادی را به شوق می‌آورد؛ به خصوص علاقمندان سینمای برادران کوئن که انگار کل سریال برای ادای دینی به نبوغ و هوش آنها طراحی و اجرا شده است.

دیدگاهتان را بنویسید